یسنایسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

من و عروسکم یسنا

عکس های جا مانده از عروسکم در 2 سال و نیمگی

دختر قشنگم سلام . عزیزم  از وقتی 2ساله ونیمه شدی انگار خیلی بزرگ شدی و همه چی رو می فهمی .همه چی رو عاقلانه گوش میگیر ی و درست انجامشون می دی.شبا که می خوابیم تا 1ساعت باهام حرف میزنی .خیلی میفهمی که دیگران بهت توجه دارن یانه؟ مثلا دیشب میگفتی مامان دوستم داری؟ منم گفتم آره مامان خیلی زیاد . یسنا فند مامان: مامان من که لباسا به هم می ریختم . گفتم نه مامان جون دوست دارم اشکال نداره فداتشم. کلی ازم سوال میپرسی این چیه؟ این یعنی چی؟ چیزی هم که نمی دونی . می گی: اگه گفتی اگه گفتی ازت می پرسم بابا کجاست : میگی  پالایشگاه میگم رفته چیکار: میگی میخوادواسه یسنا خانوم زنگ بزنه  ...
26 خرداد 1393

یسنا و تولد بابا مسعود

دخترم سلام . عروسکم سلام مامان جون خوبی؟ این روزا حسابی شیطون شدی و همه رو سوپرایز میکنی از اداهات و کارات بگیر تا ناز کردنات و حرف زدنات . یه حرفهای با ناز و عشوه میزنی که من و بابا رو هم بهت زده میکنی.  دیروز تولد بابا مسعود بود . شما  هی می گفتی مامان کیک بگیریم فشفشه بگیریم . قربونت بشم,بابا  هم رفت  سریع رولت و فشفشه گرفت و اومد و سه تایی یه جشن کوچک گرفتیم به مناسبت تولد بابا مسعود.  همسرم تولدت مبارک بهترین بابای دنیا تولدت مبارک اینم چند تا عکس از تولد بابا دوستتون دارم بهترین همسر و دوست داشتنی ترین دختر دنیا   &...
21 خرداد 1393

دو سال و نیمگی فندق ماااااااااااااااااااااااااااا

  دو ساله و نیمه شدنت مبارککککککککککککککککککککککککک نفسمممممممممممممممممممممممممم دختر عزیزم سلام فندق مامان و بابا سلام . بعد از 2 هفته که خونه مامان جون بودیم دیشب بالاخره برگشتیم . اینم بابا ما رو گذاشته بود اونجا و خودش اومده بود و بعد اومد دنبالمون . عزیزم تو این هفته شما دو سال و نیمه شدی خوشگله مامان . و خونه مامان جون یه کیک کوچک گرفتیم و تولد رو  همونجا جشن گرفتیم . عزیزم مونسم من به هر بهانه ای بشه دوست دارم واست کیک بگیرم و جشن بگیریم و امسال این پنجمین کیکی بود که واست گرفیتم .آخه عاشق تولد و فشفشفه و اهنگو واین چیزا هستی .نفسم. کادو هم واست گرفتم که خودم برات یه عروسک مریخی گرفتم ومامان جونم بر...
19 خرداد 1393

یسنای مامان و ست آشپزخانه اش

سلام دخترم .خوبی مامانی؟ عزیزم امروز صبح که از خواب پاشدی میگفتی مامان من می خوام غذا درست کنم . منم که دیدم دخترم دیگه واسه خودش خانومی شده و دیگه خاله بازی میکنه واسه خودش , گفتم ست آشپزخونتو که مامان جون واسه تولد یک سالگیت اورده بود باز کردم و خودت دیگه شروع کردی به اشپزی و میگفتی: مامان بخور چه خوشمزه است.   یسنای مامان در حال آشپزی خود آشپزما (یسنای سر آشپز) و این ست میز آرایشم  خودم واسه تولد یک سالگیت  گرفتم اما بازش نکردم آخه گفتم حالا برات زود باشه. انشالله مامانی بخوبی ازشون استفاده کنی. آشپز مهربون مامان,که همه غذاها رو درست کردی ودادی به مامان تا از اونا بخو...
2 خرداد 1393

برگشتن از عروسی خاله نعیمه و سرما خوردگی یسنا

سلام عزیز دلم  نفسم خوشگلم  عزیز دلم یه چند روزی میشه که از تهران اومدیم اما چون شما مریض شده بودی نتونستم بیام واست بنویسم . عزیز دلم روز یک شنبه ساعت 6:30 عصر پرواز داشتیم  و شما از شوق رفتن واسه عروسی خاله نعیمه سر از پا نمیشناختی و خیلی دختر خوبی شده بودی و اصلا اذیتم نکردی   و وقتی هم رسیدیم عروس و داماد اومدن دنبالمون فرودگاه . شما هم همش می گفتی خاله نعیمه عروس شده . منم می گفتم مامام عروس می شه. خلاصه این چند روزه یک ساعت هم زمین نشستم همش شما پیش مامان جون می گذاشتم و خودم و بابا می رفتیم واسه خرید عروسی . خلاصه کلی خوش گذشت . مخصوصا روز عروسی که حسابی بهمون خوش گذشت. اما شما آخر شب نق می زدی من گفت...
1 خرداد 1393

این روزای عروسکم (فروردین و اردیبشهت 93)

دختر گلم ,نفسم سلام  ببخشید مامان جون خیلی دیر به دیر می یام و واست از کارات و حرف های قشنگی که می زنی بنویسم آخه این روزا حسابی سرم شلوغه و عروسی خاله نعیمه و عمو مجید  هست و دارم خودمو آماده میکنم  آخه یکشنبه آینده بلیط داریم و می خوایم بریم تهران .  امروز داشتم ازت می پرسیدم عروسی کیه ؟ قاطی کرده بودی .مبگفتی خاله مجید  خیلی با حال یود.  دیگه بگم که چند روزی رفتی مهد ولی گفتم از اول مهر انشاءالله بزارمت . خلاصه عاشق حمام شدی و هرکی خواست بره حمام می خوای با هاشبری و میگی خودم آب  میریزم روی سرم  انگار نه انگار که تا دو هفته قبل از حمام متنفر بود ی  ​   ...
15 ارديبهشت 1393

رفتن به بندر کنگان و بازار دهشیخ لامرد

عزیز دلم توی عید تصمیم گرفتیم یه سر بریم بازار دهشیخ که همه می گفتند جنساش ارزونه و ماهم رفتیم  خلاصه صبح زود راه افتادیم و وقتی رسیدیم هوا یک کم گرم بود ولی لباس بچه هاش حسابی مناسب بود  اما لوازم خونه و اینا نه. خلاصه خاله نعیمه حسابی اونجا خرید کرد . شما هم  حسابی دختر خوبی بودی و هیچی نگفتی . روز بعدم با مامان جون و خاله نعیمه و دایی محمد و بابا مسعود رفتیم بندر کنگان و اونجاحسابی بازی کردی. اینم عکسای دلبرکم ...
1 ارديبهشت 1393

جشن عید واسه یسنا خانوم عید 93

عزیز دلم ببخشید که خییلی دیر به دیر می یام واست  بنویسم آخه نبودیم و تازه از سفر برگشتیم اما بعضی از چیزارو که ازش عکس دارم می نویسم تا برات خاطره بمونه دلبرکم . ما عید همیشه واسه خودمون کیک می گرفتیم چون سالگرد ازدواج من و بابایی بود . امسال تصمیم گرفتیم به مناسبت عید واسه شما کیک بگیریم و یه جشن کو چولو راه بندازیم با حضور  مامان  جون و خاله نعیمه و دا یی محمد چون اونا خونمون بودند و شما حسابی عاشق شلوغی و جشن هستی مامانی .دیگه برم سراغ عکسایی که از شما گرفتم. دلبرکم کنار سفره هفت سین سال 93    ...
1 ارديبهشت 1393